وقتی عباس در کنار فرات فرود آمد آب در پوست خود نمی گنجید.
فرات در این باور بود که هم اکنون بر لبان باوفاترین ساقی بوسه می زند.
فرات در این اندیشه بود که دستان تشنه ساقی را لبریز میسازد
اما وقتی ساقی فرات را تشنه رها ساخت ، آب را بر روی آب ریخت و فرات
را با باور زیبایش تنها گذاشت اشکی از ساحل نمناک چشمان فرات بر خاک کربلا چکید
ودر پیچ و تاب خیال نهر تنها یک سئوال بود که موج می زد:
(( آخر چرا ؟ ))